نفس در قفس

ارگان خبری لیگ حقوق بشر زندانیان ایران
مقاله

مریم سودبر؛ با تشر تعهد گرفتند که کسی او را نکشته است

13-آگوست-2013

گروه خبری:

زنی با چشم‌های آبی روشن به منظره‌ای که از پنجره خانه‌شان پیداست، خیره شده‌است. مرد خودش را آرام به جلو خم می‌کند و سپس به صورت زنی که چشم‌های آبی‌اش در صورت گرد و بی‌قرارش دو دو می‌زند، نگاه می‌کند و می‌گوید: نگران نباش ایران خانه ماست و بی‌شک در ایران کنار بستگان‌مان خوشبخت‌تر زندگی خواهیم کرد.

 

او پس از پایان دوران تحصیلی‌اش در یکی از دانشگاه‌های فرانسه به ایران برگشته اما سال‌هاست که هم خودش و هم همسر جوانش میان رفتن و ماندن با تردید ماندن را انتخاب کرده‌اند. تنها نگرانی‌شان آینده فرزندانشان است.

 

آنها دختری ۲۱ ساله به نام مریم دارند. مریم با انبوهی از موهای سیاه و چشم‌های درشتی که زیر ابروهای به هم پیوسته اش برق می‌زند، بی‌مقدمه خودش را می‌اندازد وسط بحث پدر و مادرش و از زمین و زمان برای‌شان حرف می‌زند.

sudbar1

 

او تند تند گره از روسری باز کند و سپس برای پدر و مادرش شروع به رقصیدن می‌کند. مادر چشم‌های آبی‌اش را به چشم‌های سیاه دخترش می‌دوزد و سپس با صدای بلد می‌خندد، پدر اما از شوق گریه‌اش می‌گیرد. مریم با شیطنت دست‌هایش را دور گردن پدرش حلقه می‌کند و می‌گوید: بابای خوبم من از کجا بفهمم که تو خوشحالی یا ناراحت، چون در هر دو صرت چشمات خیس اشکه.

 

پدر مریم سودبر می‌گوید رقصیدن کار همیشه مریم بود وقتی که ما را نگران می‌دید:

 

«این مریم اصلاً یک هنرمند بود، خدا می‌داند وقتی بلند می‌شد، یکی دو ساعت توی اتاق جلوی من می‌رقصید گریه‌ام می‌گرفت، خداوند آنقدر به او هنر داده بود، یک خروار مو روی سرش بود، چشم‌های درشتی داشت، قد بلندی داشت، خیلی زیبا بود، با من خیلی خوب بود، خیلی خیلی دوستش داشتم. من تنها همین یک دختر را داشتم، من دختر دیگری ندارم…»

 

چند روز از انتخابات پر اما و اگر ریاست جمهوری ایران در خرداد ۱۳۸۸ می‌گذرد. مریم نیز مثل بسیاری دیگر از جوان‌ها نگران است. کمتر می‌خندد و کمتر حرف می‌زند. مادر حالش را می‌فهمد و پدر نگران است که مبادا مریم به سرش بزند و به معترضان در خیابان بپیوندد. آنها شنیده‌اند که مردم در روز ۲۵ خرداد به خیابان آمده بودند و با صدای بلند شعارهای اعتراضی سر دادند.

 

مادر طوری که حواس بقیه اعضای خانه را جلب کند، صدای تلویزیون را بلندتر می‌کند، صدای آیت‌الله علی خامنه‌ای، رهبر جمهوری اسلامی ایران، در خانه می‌پیچد. امروز ۲۹ خرداد است و او در خطبه نماز جمعه برای مردم سخنرانی می‌کند:

 

«رئیس‌جمهور مملکت را که مورد اعتماد مردم است به دروغگویی متهم کردند، صریح‌ترین اتهامات را به رئیس جمهور کشور زندند…»

 

مریم خودش را می‌زند به نشنیدن و وارد اتاقش می‌شود. تا شب دیگر کسی در این مورد حرفی نمی‌زند. صبح که از راه می‌رسد باز هم بی‌آنکه اعضای این خانواده اشاره مستقیمی به موضوع راهپیمایی و قرار مردم برای اعتراض‌های خیابانی بکنند، نگرانی را توی صورت یکدیگر تشخیص می‌دهند. تلویزیون از صبح در چند بخش خبری و با زیرنویس اعلام کرده که هیچ مجوزی برای راهپیمایی امروز صادر نشده. مادر چند بار از جایش بلند می‌شود دور آشپزخانه می‌چرخد و دوباره با دست‌های خالی برمی‌گردد کنار میز صبحانه. پدر مریم نیز امروز آرام و قرار ندارد:

 

«۳۰ خرداد بود ناخودآگاه، در ضمیر ناخودآگاهم فکر کردم به مریم بگویم امروز به دانشگاه نرود. من آن روز به مادرش گفتم به مریم بگو دانشگاه نرود، دلشوره دارم، نمی‌دانم چرا. مریم از خواب بیدار شد، مادرش به او گفت که بابا می‌گوید دانشگاه نرو، مریم می‌گوید بابا طفلک چه می داند که من امروز آخرین امتحان دانشگاهم است… یک روسری سبز می‌بندد به سرش آن روز و می‌رود به خیابان…»

 

مریم در گوشه‌ای از خیابان کنار دوستانش ایستاده، شال سبزش را تند تند از سر باز می‌کند و می‌بنند به تمام صورتش. به جز چشم‌های سیاه و درشتش دیگر چیزی از آن صورت پیدا نیست. او به همراه دوستانش با حیرت صحنه‌های کتک‌خوردن مردم را نگاه می‌کنند:

حالا دیگر مأموران ضد و شورش نیز در کنار لباس شخصی‌ها به جمعیت معترض حمله می‌کنند و آن‌هایی را که از چپ و راست‌شان در می‌روند با باتوم می‌زنند.

 

مریم از حلقه دوستانش جدا می‌شود، او پیش می‌دود و چند مرد جوان با باتوم‌هایی که در آسمان می‌چرخانند پشت سرش می‌دوند. جمعیت نیز یک صدا شعار سر می‌دهد.

 

مریم با دو دستش محکم سرش را گرفته و ناله می‌کند. دوستانش می‌خواهند او را به بیمارستان منتقل کنند. اما پسر جوانی فریاد می‌زند: «بیمارستان‌ها امن نیست، بعدش او را زندانی می‌کنند». پیمان یکی از زخمی‌های درگیری‌های پس از انتخابات از جمله کسانی بود که پس از انتقال به بیمارستان بازداشت و روانه کهریزک شده بود:

 

«شب اولی که ما را از بیمارستان بردن پاسگاه، و از آنجا بردند کلانتری پانزده خرداد، طبقه پایینش که بازداشتگاه بود، ما ۲۵ نفر آدم بودیم، همه سرپا بودند و من فقط توانستم بنشینم، چون دوستان به خاطر پاهای زخمی‌ام لطف کردند. من یادم هست همان آقای قاضی که خیلی دوست دارم اسمش را بدانم وقتی که داشت پرونده‌ها را تقسیم‌بندی می‌کرد، من با لباس فرم بیمارستان بودم و لباس‌ها و پاهای من کاملاً خونین بود، به من گفت کمی آن عقب‌تر بایست، تو نجس هستی، حتی با آن وضعیت هم مرا دیده بود، می‌گفت شماها هفت تا جون دارید چرا نمی‌میرید شما…»

 

مریم دیر کرده و مادرش حالا پای تلویزیون نشسته است. خبرهای خوبی از خیابان‌های ایران نمی‌رسد. مردم از شبکه‌های اجتماعی می‌بنیند که دختری جوان در درگیری‌های روز شنبه با صورتی خونین نقش زمین شده است، صدای مردی که بالای سر دختر جوان ایستاده و فریاد می‌زند خیلی از خانواده‌ها را بی‌قرار کرده است:

 

مریم آرام آرام روی پاهایش می‌ایستد و به چشم‌های نگران کسانی که او را به میان گرفته‌اند نگاه می‌کند و می‌گوید که کمی سرم سنگین شده اما می‌توانم راه بروم. او با همراهی دوستانش به خانه برمی‌گردد ولی ترجیح می‌دهد به خانواده‌اش هیچ نگوید و آنها را نگران نکند. حالا دوستانش نگرانند اما خانواده‌اش آرام گرفته‌اند که او به خانه برگشته است. همزمان تلویزیون‌های سراسر جهان خبر مرگ دختر ۲۶ ساله ایرانی به نام ندا آقاسلطان را مخابره می‌کنند. مریم به اتاقش می‌رود. اصغر سودبر، پدر مریم در گفت‌وگویی که بعد از سه سال سکوت مطلق این خانواده با او داشته‌ام، می‌گوید، دخترم عصر ۳۰ خرداد وقتی به خانه برگشت موهایش را جلوی آینه شانه زده و بدون آنکه مثل همیشه حرفی بزند، تنها مشغول آرایش کردن صورتش شد و سپس به اتاقش رفت اما دیگر بیرون نیامد:

 

«داداش مریم یکهو متوجه می‌شود ساعت سه صبح است ولی مریم هنوز چراغ اتاقش را خاموش نکرده، با خودش می‌گوید مریم برای چه هنوز بیدار است، با خودش می‌گوید وقتی می‌خواهم بروم آب بخورم حتماً یک سر به مریم می‌زنم، اما هی “بلند می‌شوم، بلند می‌شوم” می‌کند تا اینکه می‌بیند ساعت نزدیک چهار، یعنی نزدیک‌های سه و نیم می‌بیند که مریم چراغ اتاقش را خاموش می‌کند. داداش مریم هم خیالش راحت می‌شود و می‌رود می‌خوابد، نگو که مریم در همان اتاق خودش در خلوت می‌میرد.»

 

شیرین نام یکی از دوستان مریم است که در همان روزهای نخست از پشت تلفن صدای گریه‌های خانواده مریم را می‌شنود. او باور نمی‌کند که مریم تمام کرده‌است اما بعد از تأیید این خبر توسط خانواده مریم، دچار افسردگی حاد می‌شود.

 

یک سال می‌گذرد و اگرچه نام مریم سودبر، در لیست کمیته بررسی وضعیت آسیب‌دیدگان حوادث پس از انتخابات که توسط میرحسین موسوی و مهدی کروبی تشکیل شده بود آمده، اما هیچگاه کسی نامی از مریم نشنید.

 

شیرین بعد از یک سال دلش قرار نمی‌گیرد. با ستاد شناسایی و بزرگداشت کشته‌شدگان جنبش سبز ارتباط برقرار می‌کند و سپس نامه‌ای می‌نویسد و از مردم می‌خواهد آنچه را بر مریم رفته است، رسانه‌ای کنند تا به گفته او مریم غریب نباشد:

 

«یکی از بچه ها زنگ زد خانه‌مان و گفت که مریم مرده باورم نمی‌شد، درحال گریه شروع کردم زنگ زدن به خونه شان که آنها گفتند که واقعیت دارد. یکی از نزدیکانشان می‌گفت که از خانواده‌اش تضمین گرفته‌اند که چیزی نگویند و به شرط این‌که خانه‌شان را عوض کنند و سر و صدایی نکنند می‌توانند جسد را به خاک بسپارند.»

 

بعد از سه سال شماره تلفن خانه پدر مریم سودبر را از طریق شیرین پیدا می‌کنم. صدای پدر مریم هنوز شکسته و هراس‌خورده است. او می‌گوید من فقط نگران بچه‌های دیگرم هستم و به همین دلیل سه سال سکوت کردم:

 

«توی پزشکی قانونی زمانی که رفتیم جسد را تحویل بگیریم یک پزشکی مرا صدا کرد و گفت آقا در مورد دختر شما، یک ضربه‌ای به سرش وارد شده، گفتم خب پس همین را بنویسید، گفت اگر همین را بنویسم دخترتان را به شما تحویل نمی‌دهند، او هم دیگر ننوشت ما هم جسد را تحویل گرفتیم و بردیم قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا دفن کردیم. یک روز هم کسانی آمدند محل کارم، مرا خواستند و توپ و تشر آمدند و گفتند که این دختر را کسی نکشته و خودش مرد، از ما تعهد گرفتند، بافاصله دوستانش این طرف و آن طرف صحبت کرده بودند، آنها پیشی گرفتند آمدند به نهیب زدند و ما هم صدای‌مان در نطفه خفه شد…»

sudbar

 

مادر مریم بارها می‌پرسد که آیا ممکن بود مریم جایی دور از ایران خوشبخت‌تر باشد؟ پدر مریم سودبر در تمام این سال‌ها مرتب نام دخترش را زمزمه می‌کند و از نگرانی‌های مادر مریم نیز آزرده خاطر است. در گفت‌وگویی که با او داشته‌ام می‌گوید که همسرم چشم‌های آبی قشنگی دارد ولی حالا اگر مادرش را ببینید، پیر و شکسته شده است. دنیا انگار برای ما و بچه‌های دیگرمان تمام شده است. چطور دل‌شان آمد با یک باتوم زندگی‌اش را نابود کنند؟ حقش نیست که نام مریم از حافظه مردم پاک شود. مریم عاشق مردم بود.

 

مسیح علی‌نژاد

زندانیان