نفس در قفس

ارگان خبری لیگ حقوق بشر زندانیان ایران
اخبار

نامه‌ی خالد حردانی از زندان رجایی‌شهر، در آستانه‌ی ۴۳ سالگی

21-آگوست-2013

گروه خبری: زندانیان -

سایت نفس در قفس: یکی از زندانیان سیاسی در آستانه‌ی چهل و سه سالگی‌اش نامه‌ای را منتشر کرد.

 

خالد حردانی، زندانی سیاسی زندان رجایی‌شهر کرج در حالی این نامه را منتشر نموده که از ١۴ سال قبل وی در حبس می‌باشد.

 

وی که مهندس، داستان‌نویس و منتقد اجتماعی ـ سیاسی است در بیست و نهم مردادماه سال ۴٩ در اهواز متولد و سال ٧٩ به اتهام اخلال در امنیت پرواز به اعدام محکوم شد که این حکم و بعدها به حبس ابد کاهش یافت.

 

متن نامه که توسط آژانس خبری کردپا منتشر شده، عیناً در پی می‌آید:

 

بنام آزادی، عشق و سرزمینم

برای مردم و دادخواهی در افکار عمومی کلامی نه چندان بیگانه بلکه دردها، رنج‌ها و آلام قلبی‌ام را برای ثبت در تاریخ ملتم بیان می‌کنم ؟!

 

اینجا ایران است کشوری که شاید آمال و آرزوهای مردمش بنام دین و انقلاب تحت بی‌رحمی‌ها، شقاوت‌ها و ستم‌هایی که نه در قاموس آدمیت بلکه در تاراج‌خانه‌های اندیشه‌های اهریمن و فرعونِ زمان، جای عرضه داشته است، بیان و اجرا گردید.

 

اینجا عشق، حقیقت و عدالت با واژگان و کلام دولتمردان بیگانه است. تنها ثروت، آقازادگی و در خدمت دیکتاتور بودن می‌تواند متضمن آزادی، عدالت و یا شاید عشق ــ این واژه‌ی همیشه زهرخورده ــ باشد. مردمانی که برای لقمه نانی شاید سال‌ها صرفه‌جویی عدالت و سلاح‌خانه‌های بیدادگری و راهروهای بی‌روحی که اندرونش فقط می‌توان تسلی به نزال قامت اندیشه‌ها بشر را یافت، سپرده شده‌اند. دیگر شعار نه شرقی نه غربی و استقلال سیاسی معنا و مفهومی ندارد.

 

آزادی چی شد؟ آیا آن مردمانی که جلوی گلوله‌های مرگ از مشروطه تا اینک سینه سپر کرده‌اند، اینک از کدام عبرت‌خانه می‌شود دنبال هویت آنها بود. گوهردشت، اوین، کارون اهواز، زندان‌های کُردستان و آذربایجان و یا خیابانی که در آن سینه‌ی ندا آقاسلطان را شکافت.

 

من اینک شاید سال‌هاست در این شهر پُرهیاهوی ظلمت‌کده‌ی آدمیت، بیگانه و مهمان باشم. مثل تمام هموطنان درد و رنج کشیده‌ام مهمانی که در خانه‌هایشان غریب هستند و با تازیانه‌های جهل رانده می‌شوند و تنها مونس و یاریشان فقر و تنگدستی است.

 

ساحت تقدیس شده‌ی مساجد و عبادتگاه‌های شهر نه برای نیایش و الهامات الهی بلکه برای سرودن مرگ مردم و جوانان این مرزبوم مهیا می‌شود. آدمیان دیگر به نماد عشق و اهانه نمی‌ایستند زیرا زنی که از آن سوی خیابان عبور می‌کند نانی برای فرزندانش می‌طلبد ولی گویا دست‌ها دیگر به حاجت نیازمندان به جیب نمی‌رود. زبان‌ها به کلام زشتی و جهل انسانیت عجین شده است و نگاه‌های حریص آدمهای دریده شده در تابوت مُشبک فساد غوطه‌ور است.

 

اینک دادستان شهر برایم اقامه‌ی دعوا می‌کند. بنام امور خلق، من به احترام می‌ایستم. از خود سوال می کنم کدام خلق؟ آنانی که در گورستان‌های خاوران به لعنت فرستاده شده‌اند یا آنانی که در زندان‌ها غریبانه به دار آویخته شدند. همانند صارمی،ها، عصری‌ها و کمانگرها یا آنانی که همانند اکبر محمدی، فیض مهدوی، منصور رادپور و محسن دکمه‌چی خروارها بُتن بر آنها ریختند تا کسی نتواند به اجساد مُثله‌شدشان دست یابد.

 

راستی مادران عزادار پارک لاله هنوز سیاهپوش و موی‌کنان آنجا جمع می‌شوند و به یاد مظلومیت فرزندان ملتم شمع روشن می‌کنند. من همچنان ایستاده به اقامه‌ی دعوای دادستان گوش می‌دهم سرم پایین است نه از شأن کار خویش بلکه نای ایستادن ندارم جلیلم چاک خورده و زخمی و دست‌ها و پاهایم لرزان نه از سرمای زمستان سرد و طاقت‌فرسای زمین بلکه از وحشت آدمیانی که خود را مصلحان بشر معرفی می‌کنند.

 

راستی آقای دادستان چند جوان در دهه‌ی ۶٠ در زندان‌های اهواز و کُردستان تیرباران و اعدام شدند. صد تن پانصد تن یا بیشتر. شما حق دارید که تمام ملت را متهم خطاب کنید من ایستاده‌ام و گوش می‌دهم.

 

بسم الله الرحمن الرحیم این واژه غریبانه چیست؟ که همچنان در طول تاریخ از آن سوء استفاده شده این چه واژه نامفهومی است که در این سال‌های وحشت و اصطراب مرا دائماً به رحمانیت نوید می‌دهد. من ایستاده‌ام و او مرا متهم می‌خواند در ذهن مشوشم بلوایی برپا می‌شود.

 

مگر من کی هستم ؟ که این فرد محترم و نسبتاً شریف که دائما خودم را نماینده‌ی امور خلق می‌داند مرا متهم می‌خواند. آیا من ثروت‌های ملی را به یغما برده‌ام؟ آیا من به حقوق ملت تجاوز کرده‌ام؟ آیا من رانت دولتی و یا پیمان‌های چند هزار میلیارد دلاری نفت و گاز را بدون مناقصه‌ی عمومی شرکت کرده‌ام؟ آیا من فقر و فحشا و مواد مخدر و اکتشاف و اختلاص به این کشور نجیب و پاک وارد کرده‌ام؟

 

من که اعلام کردم که یک آدم معمولی هستم و پس چرا من به چه چیزی می‌خواهد متهم کند؟ این سوال چالشی اساسی و عجیبی در ذهن مشوشم به وجود می‌آورد که صدای دادستان شهر خاموش عدالت به بلندای مسیر وحشت مرا همچنان گناهکار خطاب می‌کند. یاد داستان بینوایان افتادم که چگونه انسان‌ها برای لقمه نانی زندان و شکنجه می‌شدند.

 

او موادی از قانون مجازات اسلامی برایم می‌خواند نفس می‌کشم و نگاهم را در جسم بی‌جانم پنهان می‌کنم. گفتم خوب اینها همه‌اش در کتاب فراموش شده و خاک خورده‌ی قانون هست و به این ترتیب من و فرزندانم چند سالی هر چند سخت ولی صبر خواهند کرد. آیه “فَصبر و جمیل” را خواندم آنها مثل من و پدرانم مظلومانه منتظر خواهند ماند تا عدالت خود را نمایان کند همچون سپیده بامداد صبح که برسیاهی و ظلمت چیره می‌شود در آن صورت خواهیم دید چه کسی متهم اصلی و عامل این همه خیانت و حقوق مردم و بیدادگری‌های غاصبانه است.

 

حال از آن تاریخ ۴۶۶٧ روز می‌گذرد و من همچنان پشت دیوار‌های قطور و بی‌روح اسارتگاه بشر متهم هستم ایستاده به تو خواهم گفت: ای دادگر بی‌عدالتی‌ها و ظلم‌ها تو نکن تهدید به شکستن گُل‌ها در بهاران ساقه‌ها دوباره خواهند رویید.

 

زندان رجایی‌شهر کرج

خالد حردانی

برچسب ها:

زندانیان