نگاهی به ریشههای تاریخی ستم ملی در ایران / همراه حسینی
1-آگوست-2016
گروه خبری:
توضیح سایت نفس در قفس: این مقاله مدتی پیش توسط یکی از همکاران سایت «نفس در قفس» نوشته شده و تلاشی است برای ریشهیابی ستم ملی در ایران. با توجه به اعتراضات اخیر در شهرهای مختلف آذربایجان به مقالهای توهینآمیز در نشریهی «طرح نو» که دامنهی آن این بار حتی به تهران و شیراز نیز کشیده شد، ما امیدواریم تا با انتشار این مقاله قسمتی از دلایل تاریخی ستم بر ملل و اقوام ساکن در ایران را روشنتر کرده و بدین ترتیب سهمی در احقاق حقوق انسانی آنان داشته باشیم:
رشد سرمایهداری در ایران که در یک بستر نامناسب تاریخی و بر پایهی عوامل محدودکننده و نامتوازن شکل گرفت منجر به تغییر در سطوح سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نشده، بلکه به صورت کژداری همان ساختار عقبماندهی پیشاسرمایهداری را حفظ کرده و نشان داد که ورود کمی سرمایهداری الزاما تغییرات کیفی یکپارچهای را به همراه نیاورده و کماکان صورتبندی مادی پیشاسرمایهداری در سطوح مختلف خود را بازتولید و تداوم بخشیده و این مناسبات پیشینی در شکلها و مظاهر متفاوت به مثابهی عاملی در عدم توسعه و انکشاف سرمایهداری خود را نمایان میسازند.
به همسن دلیل نزدیک شدن به زوایای مختلف ساختمان احتماعی ایران، خود در وهلهی اول استاندارد و متد علمی متفاوتی را ایجاب میکند. متاسفانه پژوهش در این خصوص هنوز در شکل بدوی و جنینی خود قرار دارد و تاکنون به جز چند اندیشمند مربوط به نحلههای متفاوت با مسئله به صورت واقعی برخورد نشده است.
بحث در این باره به تحقیقات گستردهی تاریخی نیاز دارد چرا که مطالعهای چندجانبه که از وضعیت اقتصادی تا ساختهای حقوقی امتداد می یابد نیاز به استانداردهای روش علمی دارد که از توان این نوشتار مختصر فراتر میرود.
سرمایهداری در اروپا که در یک شرایط فوقالعاده متفاوتی رشد و تکوین یافت بیشتر به عنوان یک برآیند از چندین عامل تعیینکننده ظاهر گشت. به زبان مارکس دنیا خواب چیزی را میدید که قبلا به ضرورت در واقعیت تحقق یافته بود. انقلاب در سازوکار تکنیکی و صنعتی که ساختارهای اقتصادی پیشین را به کلی دگرگون ساخت و در نتیجهی آن یک طبقهی جدید نوظهور در شهرهای اروپایی بر این زمینه تبلور یافت که حضور در چهارچوبهای رستهای – سنتی آزادی فعالیتهای اقتصادی را از او سلب کرده بود. انقلاب صنعتی پاسخی تاریخی به این موانع پیشروی تاریخ بود. اصلاحات دینی که در نتیجهی آن علیه یکی از پایههای قدرت نظم پیشین یعنی کلیسا جنبش و فرقههای دینی متفاوت شکل گرفتند. جنبشهایی که دیگر رستگاری و حقیقت را در محرابهای کلیسا نپذیرفته و بر پایهی یک ایمان خودبنیاد علیه واسطهی کلیسایی و دادوستد گناهها با کشیش بپاخواسته بودند.
رنسانس و روشنگری که در طی آن هنر و علم و فلسفه به مرزهای معرفتشناختی عقلمحور متحول گردید، انقلاب و هجومی همهجانبه را علیه نیروهای محدودکنندهی انسان آغاز کرد که انسان را تبدیل به مرکز کائنات کرد و تمام اشکال حقوقی و اخلاقی را قائم به این محوریت سازماندهی کرد. عقل جای اراده و کرامت شاه و ارباب و کشیش را گرفت و مخلص کلام همه چیز عقلانی گشت.
این آزادسازی سوژه که توسط دکارت تبدیل به موضوع اصلی فلسفه شد، در فلسفهی کانت تبدیل به یک صورتبندی عام و جهانشمول بدل گشت. کانت فلسفه را بر چهار سوال اصلی متکی ساخت: عقل و اراده و امید و انسان به این معنا که عقل تا کجا میتواند بشناسد و اراده که به صورت باید و نباید اخلاقی ظاهر گشت، به چه چیزی باید امیدوار بود و انسان چیست؟
این رستاخیز عظیم فکری یکی از موارد تغییر کیفی در دوران گذار به عصر سرمایهداری بود. سرمایهداری به مثابهی کلیتی یکپارچه در تاریخ غرب با انقلابات سیاسی عظیم و بیسابقهای تثبیت شد و در آن آزادی فردی و شکلگیری ملتهای جدید و حقوق انسانی تدوین و محافظت شد. طبقات اجتماعی جدیدی قوام گرفتند که در نتیجهی آن دستگاههای قضایی و حقوقی جدیدی در این بافت پایهریزی شد.
سرمایهداری در ایران چنانکه در بالا گفته شد بر چنین بستری واقعی شکل نگرفت و تغییرات کیفی همهجانبه را چنانکه در مدل اروپایی آن دیدیم از سر نگذراند. اگرچه معادلات سرمایهدارانه در این ساخت عقبمانده ظاهر و باعث تغییراتی اندک شد اما نتوانست همراه با عاملیت انسانی تبدیل به مکانیزم اصلی مناسبات اجتماعی ایران کند. در نتیجهی آن مناسبات قدیمی هنوز غول هفتسری که در داخل این ساختار نفس میکشد و انسان در چارچوبهایی متحجرانه محصور شده است. هنوز تا رسیدن به حقوق پایهای در این جهان خصلتا استثمارکننده و سرکوبگرانه راهی طولانی در پیش است و موانع بیشمار و صعبالعبوری آزادیهای انسانی را بیش از همیشه لگدمال ساخته است.
خصلت نامتوازن و ناموزون این نوع سرمایهداری ستمهای مضاعفی را در زمینههای مختلف سبب شده است. بخشی از قدرت آن به وجوه عینی و گریزناپذیر آن برمیگردد و بخشی هم آگاهانه توسط قدرت نهادهای سنتی ایران و کسانی که در تداوم چنین وضعیت کژداری منفعتی پرسود دارند نهفته است و همچنان کارزار وسیع این نیروها علیه توسعه و رهایی از چنبرهی نظم های پوسیده ادامه دارد و خصلت ویرانگر آن روز به روز عریانتر میشود.
ناسیونالیسم یکی از مشخصههای اصلی جهان سرمایهداری در کنار چند مقولهی مهم دیگر نمود پیدا کرد و دولت – ملتهای جدید بر اساس نیاز سرمایهداری قوام گرفتند. این ناسیونالیسم در وهلهی اول فرزند خلف جامعهی اروپایی بود، همانطور که هگل مدعی شد که «ما برتریم چرا ما اولین مردمان بودیم که دوردنیا را گشتیم تا به کشف کروی بودن زمین نائل بیاییم.» حرف هگل در عین سادگی این حقیقت مسلم را در خود نهفته دارد که این اروپاییان بودند که سازوکارهای فرهنگی جدیدی وضع کردند که در آن وحدت و یگانگی ناظر به مفهوم ملت مسیری را ترسیم میکند که ملتهای دیگر ضرورتا باید در راستای آن گام بردارند – یک روح (Geist) جهانی که ظهور و افول ملتها را تعیین میکند.
مفهوم ملت و بازتعریف حاکمیت زمینی متناظر با آن بدون شک در پیوند با تحول سرمایهدارانه شکل گرفت. در جامعهای که تقسیم کار به گونهای جلوه یافت که امر خصوصی و امر عمومی را تبدیل به یک تقابل ذاتی کرد، همانطور که هگل در دستگاه دولت خود حاکمیت را حد واسط و یگانهبخش منافعی متضاد قرار دارد که جدا از شکل مادی چنین حاکمیتی، شالودهی معنوی آن آرمان و تخیل مشترک ملت بود. اینجا از اشارات متضادی که این مسیر اروپایی طی کرد درمیگذریم و فقط تاکید ما بر شرایط تاریخی است که ملت و ناسیونالیسم را تبدیل به شاکلهی اصلی حاکمیت جدید کرد.
اما این ملت نوظهور اروپایی میبایست وجه جهانی تسلط بر ملتهای دیگر که در جریان تحول بورژوازی عقبمانده حساب میشدند را تضمین کن.د استعمار برآیند همین اروپامحوری بود که نیروی متضاد خود را در جریان این تطور مکانیکی ایجاد کرد که به خطر و آرمان مشترک ملتهای تحت سلطه بدل گشت. ملت سدی بود در برابر استعمار و چپاول و غارت دولتهای اروپایی که الهامبخش جنبشهای ملی مترقی بود که ملل مغلوب را در اولین تهاجمهای استعماری به هم متصل ساخت.
در دورهی مشروطه در ایران این ناسیونالیسم مبتنی بر آزادی و قانونمداری شکل گرفت و علیه حکام ارتجاعی و همدستان استعماری آنان جنبشهای وسیع اجتماعی را سازمان داد که ملت سرکوب و تحقیرشده را جانی تازه بخشید و اینان را به مقام انسانهای مسئولیتپذیر و حساس به سرنوشت کشور خود ارتقا داد. در نتیجهی آن مردم مجلس نمایندگان قانونی خود را تاسیس کردند و در مسائل مبرم و حیاتی کشور خود فعالانه توسط نمایندگان خویش مداخله میکردند. با شکست مشروطه و عقبنشینی گام به گام دستاوردهای مشروطه، نیروهای استبدادی در لباس دیگری ظاهر شده و در این میان ناسیونالیسم نیز مثله و تحریف گشت. دولتهای اروپایی نیز به صرافت افتادند تا نیروی داخلی مورد علاقهی خویش را به قدرت برسانند. رضاخان محصول چنین پروژهای بود. نیازهای ایدئولوژیک دولتهای سرمایهداری و جدال بر سر تقسیم دنیا و صفبندیهای جدید، ایران را به سمت تحول نصفه و نیمهی سرمایهدارانهای سوق داد که در آن ناسیونالیسم و ملت و آرمان و تخیل مشترک ابزاری برای استبداد رضاخانی شد. این استبداد با هجوم به شیوهی تولید پیشاسرمایهداری که در گوشه و کنار ایران به صورت کشاورزی و زندگی عشایری نفس میکشید به ضرب زور و سرکوب در ابعاد گسترده این ساختارها را دچار اختلال کرد بدون آنکه شیوهی تولید سرمایهدارانه را جایگزین آنها سازد و نظام عقلانی و حقوقی متناظر با آن را ایجاد کند.
برای همین بود که وقتی رضاخان سقوط کرد هنوز خیابانها و مراکز شهری تبریز ایجاد نشده بودند و این البته در مناطقی مثل کردستان و بلوچستان و لرستان یک فاجعهی بزرگ بود که بیشتر به خصلت این سرمایهداری ناموزون و عقبمانده برمیگشت که توان توسعهی ارگانیک را نداشت و فقط جاهایی که منافع استعمار ایجاب میکرد دست به اقداماتی زده بود اما همچنان خصلت متحجرانهی استبدادی خویش را حفظ کرده بود.
دولت – ملت اروپایی با تمام تناقضات خود مبتنی بر آزادی و حقوق شهروندی بود و تکثر قومی را تا هیئت یک ملت و یک مردم واحد رفع کرده بود، اما در ایران این تهاجم روحیهی زورگویانه و سرکوبگرانهی خود را حفظ کرد و در این کشور واجد تکثر اقوام و ملتهایی که بعد از شکلگیری جنبشهای ضداستعماری و ضداستبدادی نیروهای خود را سازماندهی کرده بودند و اصلاحات ارضی و نظام قانونی و حقوقی متناسب با آن را در عمل متحقق ساخته بودند، سرکوب سیاهی را گسترانیده بود.
حاکمیت مدرن در شکلگیری خود که اراده را به ملت تفویض کرده بود، یک نیروی سکولار بود و مشروعیت خود را بر اساس پذیرش هژمونیک ملت کسب کرده بود. اما در ایران از دیرباز سیاست و دیانت امری ممزوج بوده است و شاه موقعیت خود را چون سایه و اقتدار ایزد و پدر معنوی ملت و اطاعت بیچون و چرای رعیت استحکام بخشیده بود، با این توضیح که دین خدمتگزار سیاست بود و کارکرد خود را برای قداست و جاودانگی تاج و تخت حفظ کرده و در سراسر دوران پادشاهی ایران به طرق مختلف جایگاه خود را بازتولید کرده بود، در حکومت اسلامی و شرعی بعد از انقلاب ضد سلطنتی به پایهی اصلی حکومتداری بدل شده و حکومت را بر اساس امور دینی تعریف کرد و از اساس مفهوم ملت را چیزی ضددینی میدانست که وحدت مسلمین را مخدوش میسازد.
برای همین است که بعد از انقلاب ملل و اقوامی که برای مطالبات مشروع سیاسی خود بپاخواسته بودند را سرکوب کرد، چرا که از آغاز ملت در قاموس سیاسی چنین دستگاه حکومتی جایی نداشت و در این بیحقوقی کامل حرف زدن از ملتهای تحت سلطه تلاشی مذبوحانه بود. امتزاج حکومت و تنها دینی رسمی مشابه همان کاری بود که حکومت پهلوی توسط یک ملت و زبان رسمی ترتیب داده بود. اگرچه در قانون اساسی چنین حکومتی دینی که بعد از گذشت سه دهه معلوم شد که فقط بر روی کاغذ معنی داشت، اقوام و زبانهای دیگر را پذیرفته شدهاند، اما نیروی تعیینکنندهی چنین نظامی از اساس بر انکار ملتها استوار بوده و هست که ستم ملی مضاعفی را سبب شده و مسائل حلناشدهی پیشین را به شکل بغرنجتری حلنشده باقی گذاشته است.