دکتر ملکی: طلب مرگ بس است. زنده باد آزادی!
18-فوریه-2014
گروه خبری:
بسم الحق
مردمی که از اعمال و رفتار خود و حاکمان خود بی خبرند، هرگز به آزادی و برابری دست نخواهند یافت. من در این نوشته گوشه ی کوچکی از این اطلاع رسانی و آگاهی بخشی را بعهده گرفته ام. امید که دیگر وطن دوستان که از این وضع رنج میبرند هم چنین کنند.
یکی دو سال پیش از تغییرنظام شاهنشاهی تحولاتی در ایران اتفاق افتاد که آینده ی کشور را رقم زد. خبر شهادت دکتر شریعتی ـ که مُبلّغِ اسلامِ عرفان، برابری و آزادی بود ـ در لندن (۲۹ خرداد ۵۶) و عکس العمل سرد آقای خمینی در نجف و قبل از آن اعلام تغییرمواضع ایدئولوژیک از سوی عده ای از افراد سازمان مجاهدین خلق و احتمال متلاشی شدن آن سازمان و روی کارآمدن کارتر از حزب دموکرات در آمریکا، همه ی این عوامل موجب شد آقای خمینی، نقشهی پیاده کردن اسلام مورد علاقه خود را در سر بپروراند و با عده ی بسیار قلیل روحانی های طرفدارش در ایران ونجف به گفتگو و برنامه ریزی بنشیند. حوادثی که در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد، بسیار قابل تأمل است. عید فطر سال ۵۷ مردم تصمیم گرفتند نماز عید را در تپه های قیطریه برگزار کنند. این مراسم به امامت دکتر مفتح و خطبه خوانی دکتر باهنر برگزار شد. اما با وجود اینکه پس از پایان نماز از بلندگوها بارها اعلام شد روحانیت برنامه ی دیگری ندارد و «آقایان» به مساجد خود برگردند دانشجویان نیت دیگری داشتند و آن راهپیمایی به سوی حسینیه ارشاد به بهانه ی بازگشایی آن بود. این راهپیمایی با شور و هیجان بسیار انجام شد و هر لحظه بر تعداد راهپیمایان افزوده میشد. مسیر راهپیمایی پس از عبور از پیچ شمیران و جلوی در بزرگ دانشگاه تهران تا میدان حر ادامه یافت. لازم به ذکر است تنها روحانی حاضر در این حرکت یک طلبه ی جوان به نام هادی غفاری بود. آن روز تصمیم گرفته شد برای ۱۷ شهریور، اجتماعی در میدان ژاله(شهداء فعلی) برگزار شود. این تظاهرات از سوی ارتشِ شاه به خاک و خون کشیده شد و بعدها به نام (جمعه ی سیاه) معروف شد. جنب وجوشها و تحرکهای انجام شده به پیشکسوتی دانشجویان و دانش آموزان و بعضی از بازاریان انجام میشد، اما درهمین زمان، تابستان ۵۷ یک تحول مهم و تعیین کننده ی دیگری صورت گرفت و آن تشکیل «سازمان ملی دانشگاهیان ایران» ازسوی استادان دانشگاههای سراسر ایران بود. در جلسه ای که در دانشگاه پلی تکنیک تهران با حضور حدود۸۰ نماینده ی استادان تشکیل شد، شورای مرکزی سازمان انتخاب و رسماً شروع بکار کرد و همبستگی عمیقی بین دانشجویان و استادان برقرار شد که در پیشبرد انقلاب نقش بسیار چشمگیری داشت. هفته همبستگی بین مردم و دانشگاه، تحصن ۲۵ روزه ی استادان دانشگاه تهران در دبیرخانه ی دانشگاه و استادان دیگر دانشگاهها در وزارت علوم از جمله ثمرات این همبستگی بود. راهپیماییهای چندمیلیونی به رهبری آیت اله طالقانی توده های مردم از زن و مرد را به صحنه ی مبارزه کشاند و دانشگاه تهران بعنوان سنگر آزادی محل اجتماعات گروههای مختلف گردید. روز ۱۳ آبان ۵۷ تظاهرات دانش آموزان که به طرف دانشگاه می آمدند با هجوم از سوی ارتش به خاک و خون کشیده شد وتعدادی کشته و مجروح بر جای گذاشت. پس از این حادثه دیگر یک لحظه تهران ودیگر شهرها و روستاهای کشور آرام نگرفت. ۲۳ دی روز پایان تحصن استادان دانشگاه تهران، با حضور آیت الله طالقانی مراسم پرشکوه بازگشایی دانشگاه با شرکت دههاهزار نفر انجام شد و چند روز بعد شاه از ایران رفت (۲۶ دی) و انقلاب لحظه به لحظه به پیروزی نزدیکتر میشد.
گذشته از شعار اصلی انقلاب که استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بود متأسفانه بقیه ی شعارها بوی «مرگ» میداد. از جمله «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ برشاه»، «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر امپریالیسم» و انواع و اقسام طلب مرگها. کلمه «مرگ» در ذهنمان جا گرفت و تا امروز که ۳۵ سال از تغییر نظام شاهی به نظام شیخی میگذرد، این کلمه ی منحوس هنوز گریبان ما را رها نکرده است. مگر آن روزها فریاد نمیکردیم «تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود» ولی دیدیم شاه کفن شد ولی وطن، وطن نشد.
مگر در کشوری که نهال خشونت با خون آبیاری شد و رشد کرد جز «مرگ» ثمر دیگری میتوان از آن انتظار داشت؟ ۳۵ سال شعار «مرگ بر…» سردادیم و کمتر از «زنده باد» بهره گرفتیم.
هموطن؛ برای اینکه دوران خون و خشونت بار دیگر در کشور ما تکرار نگردد به گوشه هایی از آنچه در این مدت ۳۵ سال بر ما گذشت با به خدمت گرفتن «عقل» و نه «احساس بدون تعقل» نظری بیاندازیم تا به ریشه ها بیشتر و بهتر پی ببریم. آقای خمینی با کوله باری از حرفهای قشنگ که خواسته مردم در شعارهای اصلی شان بود به ایران آمد و ملتی را با وعده های خود فریب داد یا بقول خودش «خدعه» کرد و پایه های دروغ و نیرنگ را استوار ساخت. باید عاقلانه اندیشید که چرا چنین شد و ما به این وضع گرفتار شدیم.
چرا وقتی آقای خمینی در پاریس زیر درخت سیب با آن منیّت و غرور می نشست و آن شعارهای توخالی که هرگز به آنها اعتقاد نداشت را میداد، ما سابقه ی خشونت ورزی او را در دوران زندگی اش فراموش کرده بودیم؟ چرا از نوشته ها و گفته هایش پی به افکارش نبرده بودیم؟ چرا وقتی هنگام ورود به ایران در هواپیما گفت : «هیچ احساسی ندارم» این گفته را حمل بر «فروتنی» او کردیم؟ چرا وقتی با آن غرور، دست در دست آن خلبان فرانسوی از هواپیما پیاده شد و روحانیون او را به محاصره خود درآورند، متوجه واقعیتها نشدیم؟ چرا وقتی در بهشت زهرا در نخستین سخن با مردم توی دهن این و آن زد و دولت تشکیل داد و آن حرفهای بی محتوا را بر زبان آورد، پی به ماهیت و نقشه هایش برای آینده نبردیم؟ چرا وقتی در مدرسه ی رفاه «قدّیس وار» می ایستاد تا عوام الناس، لباسهای خود را به سوی او پرت کنند تا «تبرک» شود، سخنی در اعتراض به این عمل شرک آلود نگفتیم؟ چرا ما، بله ما، او را در ماه به تخت نشاندیم و چشم به سوی ماه دوختیم تا او را در آنجا ببینیم ولی هیچ کس سخن به اعتراض نگشود؟
هموطن؛ آنچه نوشتم گوشه هایی از واقعیت بود که اکثریت قریب به اتفاق ما آنها را تأیید میکردیم و همه ی این اعمال قبل از رسیدن آقا به رهبری و قدرت بود. بگذارید اشاراتی هم داشته باشم به بعضی حوادث پس از تغییر نظام و آغاز رهبری رسمی آقای خمینی.
از بعد ازظهر روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که توسط آقای رفسنجانی سقوط نظام شاهنشاهی و برپایی «نظام ولایی» اعلام شد ایران سرزمین «خون» و «خشونت» گردید. آقای خمینی وعده ی «مهر» و «محبت» داده بود اما چند روزی از این وعده ها نگذشت که اعدام سران حکومت سقوط کرده در دادگاههایی که نه قاضیهای آن صلاحیت قضاوت داشتند و نه از بدیهی ترین اصول یک دادگاه قانونی برخوردار بود آغاز گردید. نه از وکیل مدافع متهم خبری بود، نه از فرصت دفاع متهمین از خود و نه از محیطی که متهم احساس امنیت کند. به جای آیات رحمت و رحمانیت، با ملعبه قرار دادن یکی از آیات قرآن آن را روبروی متهم و در بالای سر به اصطلاح قاضی به دیوار دادگاه می آویختند تا متهم بداند که جز با حکم مرگ و نابودی از آنجا بیرون نخواهد آمد:
«اِنّما جزاوّالذین یٌحاربونَ الله و رسوله و یسعون فِیالاَرض فساداً اَن یٌقتلوا او یصلبو او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا منالارض ذالک لهم خزئی فیالدنیا و لهم فیالاخره عذابٌ عظیم»
«کیفر آنها که با خدا و پیامبرش میجنگند و یا سلب امنیت در سرزمین خود به تبهکاری میکوشند آن است که بسته به میزان جرم کشته شده یا به دار آویخته شوند یا بخشی از یک دست و یک پای آنان رادر جهت مخالف ببرند و یا از آن سرزمین تبعید گردند. این رسوایی آنها در دنیاست و در آخرت نیز عذابی بزرگ خواهند داشت» (سوره مائده آیه ۳۳)
و آقای خمینی که این دادگاهها به دستور او تشکیل شده بود، هرگز برای اینکه رأفت! اسلامی را هم به متهمین یادآور گردد حاضر نشد به دنبال این آیه به آیه ی بعدی هم نظری بیافکند که میفرماید :
«اِلّا الّذینَ تابوا من قبل ان تقدروا علیهم فاعلمو ان الله غفور رحیم» «مگر کسانیکه قبل از آنکه دستگیرشان کنید، توبه کنند و بدانید که خدا آمرزگاری است مهربان.» (سوره مائده آیه ۳۴)
راستی مگر حاکمان جدید جای خدا ورسول نشسته بودند؟ مگر تعدادی از ارتشیانی که در چنان دادگاههای مسخره حکم اعدام برایشان صادر شد، در آخرین روزهای نظام شاهی با اعلام بیطرفی اعلام توبه نکرده بودند؟ پس چرا ما همه ی این بیرحمی ها را دیدیم و با سکوت به این اعمال رضایت دادیم؟ نتیجه چه شد؟ شترِ «خون و خشونت» پای خانه ی همه مان زانو زد.
از کشتارهای کردستان و گنبد و قتل عام، روستای قارنا چه بگویم؟ سکوت اکثر ما زخمی شد که هنوز پس از گذشت ۳۵ سال التیام نیافته است.
بیاد بیاوریم همان روزها عده ای از جوانان پیرو خط امام برخلاف عرف بین المللی از دیوارسفارت آمریکا بالا رفتند، آنجا را اشغال کردند و دهها کارمند سفارت را گروگان گرفتند. آقای خمینی این عمل زشت و زیانبار را که هنوز دود آن چشمهایمان را میسوزاند «انقلاب دوم» نامید و گروههای سیاسی از چپ و راست و مذهبی با برافراشتن خیمه و بارگاه به تأیید آن کار پرداختند و شعار مرگ بر آمریکا و امپریالیسم سردادند. گروههای سیاسی سعی داشتند هریک صدای خود را بلندتر کنند تا بیشتر انقلابی! بودن آنها ثابت شود. دولت بازرگان استعفا داد و ما، همین ماهای باصطلاح انقلابی، لقب «لیبرال» به او دادیم و لعن و نفرینش کردیم.
در حالی که آن روزها تغییر نظام هنوز یک ساله نشده بود، در پشت پرده حوادث دردناکی جریان داشت. گروهی که خود را امت حزب الله میدانستند و شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» سرمیدادند از درون حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی کم کم سربرآوردند و به جان مخالفین و نقادان افتادند. سعی داشتند همه ی قدرتها را زیرسلطه خود درآورند، هیچگونه نقد و مخالفتی را برنمی تافتند. حتی کسانی مانند آیت اله طالقانی، مهندس بازرگان و .. از دید آنها ضدانقلاب و عوامل امپریالیسم بودند و درهمان زمان که مردم انقلاب آفرین خواب طلایی آزادی و عدالت و برابری را میدیدند و در رویای جامعه ای عاری از ظلم و ستم و زندان و شکنجه به سر میبردند، جمعی از جوانان انقلابی تنها به دلیل نقد عملکرد تازه به قدرت رسیده ها در زندان کمیته که نام (توحید) بر آن نهاده بودند و دیگر زندان ها سخت ترین شکنجه ها را از سوی حزب اللهی ها تحمل میکردند و جز تعداد قلیلی از آینده نگران کسی باور چنین وقایعی را نمیکرد.
سال ۵۸ دوران تسلط حزب جمهوری اسلامی بر امور سیاسی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به امور نظامی و انتظامی و امنیتی بود. در این سال بازار انگ زنی و متهم سازی به جاسوسی برای این کشور و آن کشور رواج داشت. از جمله مهندس امیرانتظام سخنگوی دولت بازرگان متهم به جاسوسی برای غرب شد و این در حالی بود که بارها مهندس بازرگان نخست وزیر گفته بود او هر کاری کرده با مأموریت از طرف من بوده است. به سعادتی از رهبران مجاهدین اتهام جاسوسی برای شرق (شوروی) زده شد و او به زندان افتاد و بالاخره در سال ۱۳۶۰ به دست لاجوردی اعدام شد و این در حالی بود که پس از دستگیری سعادتی به جرم جاسوسی، آیت اله طالقانی بارها جاسوس بودن او را تکذیب کرده بود. در این سالها هرکس کوچکترین انتقادی به حاکمیت میکرد به نحوی زندان، شکنجه یا اعدام میشد.
پیام آقای خمینی به مناسبت فرارسیدن سال نو (۵۹) نشانگر برنامه های آینده بود. «آقا» در این پیام حملات سختی به دانشگاه و دانشگاهیان نمود و برنامه ی نظام برای سلطه بر دانشگاهها را اعلام کرد چرا که دانشگاهها تنها موسسات مستقلی بودند که اداره کنندگان آن با رأی مستقیم استادان و دانشجویان و کارمندان دانشگاه انتخاب میشدند و از استقلال و خودگردانی نسبی بهره مند بودند.
بلافاصله پس از پایان تعطیلات نوروزیِ دانشگاهها توطئه ها شکل گرفت و سردمداران نظام به پیروی از خط مشی آقای خمینی برای بستن دانشگاهها حمله ی نهایی را آغاز کردند. رفسنجانی به دانشگاه تبریز رفت و استارت کار را زد. بلافاصله به دانشگاهها اخطار داده شد که خود را برای حمله و اشغال از سوی حزب الله آماده کنند. بنی صدر رئیس جمهور، غافل از ریشه های توطئه خود عاملی برای اجرای آن شد. روز دوشنبه سوم اردیبهشت وقتی به دانشگاه تهران حمله شد و آنجا پس از خشونت بسیار، همراه با خون و خشونت اشغال شد، آقای بنی صدر این عمل را حاکمیت دولت بر دانشگاهها نامید. او نمی دانست که دراین توطئه پای خود او نیز گیر است و حزب جمهوری و آقای آیت، دبیر سیاسی حزب، نقشه ی برکناری او را هم کشیده اند. وقتی آن نوار معروف به “نوار آیت” افشاء شد تازه بنی صدر به عمق نقشه پی برد.
دانشگاهها با یک کودتا بنام انقلاب فرهنگی بسته شد و حزب جمهوری و دیگر عوامل آقای خمینی خود را آماده برای عزل بنی صدر می کردند. حادثه ی چهاردهم اسفند در دانشگاه تهران و حمله به سخنرانی بنی صدر و شعارهای ضد رئیس جمهور از جمله «بنی صدر پینوشه، ایران شیلی نمیشه»، اوج حمله به بنی صدر ازسوی حزب و اطرافیان آقای خمینی بود. آخرین سنگر یعنی دانشگاهها هم تحت سلطه ی نظام ولایی قرار گرفت.
پس از آن حاکمیت شروع به حمله به صدام و تحریک مردم عراق برای تشکیل حکومتی نظیر آنچه در ایران وجود داشت نمود. اعدام آیت الله سید محمدباقر صدر و خواهرش به دست حکومت صدام بهانه ای شد تا آقای خامنه ای در نماز جمعه تهران (۱۳۵۹/۲/۵) مطالب تحریک کننده و توهین آمیزی را به زبان بیاورد. آقای خامنه ای در خطبه های نماز جمعه گفت:
«کشتن صدر اگرچه به دست پلیدترین و قصی القلب ترین و منفورترین نوکران و جلادترین نوکران آمریکا، صدام حسین اتفاق افتاد، ولی مسئول فقط صدام حسین نیست، صدام حسین یک آلت بی اراده بود، سگ درنده ای بود که او را به جان این انسان شریف و سید شریف و ارزنده و شهید بزرگوار و خواهر فاضل و عزیز و شاعر و مومن و مجاهدش انداختند.»
آقای خامنه ای در مقام امام جمعه تهران در همین سخنرانی صدام را تهدید به براندازی کرده و ارتش ایران را تشویق به نجات ملت عراق از دست حکومت حاضر عراق کرد:
«صدام حسین باید این نکته را بداند و دستگاههای حکومتی عراق بدانند که ملت ایران همچنانکه مبارزه اش با آمریکا یک مبارزه ی آشتی ناپذیر است، مبارزه اش با حکومت بعثی کافر عراق یک مبارزه ی آشتی ناپذیر است…ملت ایران و ارتش ایران باید بداند که مادامی که این جمعیت پلید و خائن در این حکومت تحمیلی برنیفتد مبارزه تمام شدنی نیست، آنها بوده اند که حمله کرده اند. اما امروز ما هستیم که باید از ملت مستضعف عراق دفاع کنیم…اینجا جنگ عرب و عجم نیست، جنگ اسلام و کفر است…ملت عراق باید مبارزه کند، باید بجنگد تا نظر الهی و پیروزی و یاری الهی بر او نازل شود.» (خطبه ی نماز جمعه آقای خامنه ای (۵۹/۲/۵) دانشگاه تهران)
خوانندگان عزیز حتماً توجه دارند که این تهدید و توهینها و تحریکها حدود ۴ ماه قبل از حمله ی صدام به ایران ایراد شده است.
سال ۱۳۵۸ حادثه ی بزرگ و زیانبار حمله به سفارت آمریکا و در سال ۱۳۵۹ با مقدمه هایی که چیده شد سال حمله ی عراق به ایران با آن همه ویرانگری و کشتار و اشغال قسمتی از خاک وطنمان بود. تمام این حوادث بزرگ و بگیر و ببندها از حمایت آقایان خمینی و خامنه ای برخوردار بود.
اما سال ۶۰ سال اوج خون و خشونت چه بر سر مردم آمد؟ از یک سو گروه گروه جوانها و دیگر مردان و زنان روانه ی جبهه ها میشدند. و از سوی دیگر به بهانه ی جنگ و مبارزه با دشمن، معترضین به وضع موجود و دگراندیشان را دسته دسته دستگیر و روانه زندان میکردند و در دادگاههای غیرقانونی و به اصطلاح «انقلابی» آنها را پس از شکنجه های وحشتناک یا «تواب» یا اعدام می نمودند. قدرت سپاه روز به روز زیادتر و دخالت ارتش در جبهه ها مرتب کاهش می یافت تا جایی که سپاهِ پاسداران یکه تاز و برنامه ریز جبهه ها شد. داوطلبان جنگیدن علیه دشمن بیشتر در اختیار سپاه قرار میگرفت و سپاه بود که برای آنها برنامه ریزی میکرد.
کشتار دگراندیشان در خیابان و بیابان و زندانها به بهانه ی جنگ با دشمن امری عادی شده بود. مردم وطن دوست با عشق به وطن و دفاع از سرزمین مادری به جبهه ها میرفتند و در کنار آن، سیل کمکهای مردمی به سوی جبهه ها روان بود. هیچ حساب و کتابی به مردم ارائه نمیشد که با این کمکها چه میکنند و گاهی آمارهای غیرواقعی داده می شد.
در هر حال رزمندگان ایرانی موفق شدند در خرداد سال ۶۱ خرمشهر را آزاد کنند و ارتش صدام را وادار به عقب نشینی کنند و یک پیروزی بزرگ به نام خود ثبت نمایند. پس از فتح خرمشهر با تمام تلاشهایی که از داخل و خارج کشور برای پایان جنگ صورت گرفت، عده ای که منافع خود را در ادامه ی جنگ میدیدند، جنگ دفاعی را تبدیل به جنگ تهاجمی کردند و وارد خاک عراق شدند و تمام تلاش خود را بکار گرفتند تا جنگ ۸ سال ادامه یابد و نتیجه آن صدها هزار شهید و مجروح و معلول و بقول آقای هاشمی رفسنجانی بیش از هزار میلیارد دلار خسارت مادی برای ایران شد. برای یادآوری نظر آیت اله منتظری و مهندس مهدی بازرگان را در مخالفت با ادامه ی جنگ در اینجا ذکر میکنم. آقای منتظری مینویسد : «پس از فتح خرمشهر بسیاری از افراد از جمله خود من مخالف ادامه ی جنگ بودیم و مطالبه خسارتهای جنگ نیز میسر بود و این معنا را تذکر میدادیم ولی با ذهنیتی که برای مرحوم امام درست کرده بودند جنگ ادامه یافت و بیشترین خسارتها مربوط به این قسمت از جنگ است، البته من شنیدم خود امام هم مخالف جنگ بوده اند ولی دیگران مصرّ به ادامه ی آن بوده اند.» (کتاب خاطرات آقای منتظری ص ۵۹۳)
مهندس مهدی بازرگان طی نامه ای به آقای خمینی که به صورت «محرمانه مستقیم» در سال ۱۳۶۴ نوشته شده و در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۹۱ به مناسبت سالگرد آغاز جنگ ایران و عراق برای اولین بار منتشر شد، درمورد ادامه ی جنگ چنین مینویسد:
«شرایط بسیار حاد و وحشتناکی که مبارزه طلبی و مسابقه ی اخیر ایران و عراق در کشتار و ویرانی به وجود آورده و دارد جنگ تحمیلی چهارساله را در منطقه به مراحل هلاکت بارتر و و حشیانه تر از جنگ جهانی میرساند، چنان بار سنگین و سوزان بر دوش و جان ما انداخته است که چون طاقت آن را نداشتیم رو به رهبر انقلاب و به مقام فرماندهی کل قوا آوردیم که گرداننده ی همه امور و تصمیم گیرنده ی جنگ و صلح است. شاید که با بینش خاص و ظرفیتی که دارید یک گوشه از اطلاع و از توکل واطمینان خود را به ما و به مردم مضطرب و مستأصل، زیر آتش و سنگ بدهید. ما از یک طرف نمیتوانیم تحمل این اوضاع و آینده ی محتملاً خانمان سوزتر و خدای نکرده خفت بار آنرا بنماییم و از طرف دیگر قادر نیستیم واقعیات عینی و سنن الهی را نادیده گرفته سلب مسئولیت از خود بکنیم و بگوییم چون ولی فقیه چنین دیده و خواسته اند و موفقیت نزدیک و نهایی مسلم است ما مبرای از تکلیف و تفکر و تذکر لازم میباشیم.» (قسمتی از نامه ی مهندس بازرگان به آقای خمینی ۶۴/۱۲/۳)
ولی آقای خمینی کسی نبود که به نصیحت ناصحان گوش فرا دهد، و تا هنگام نوشیدن جام زهر و قبول قطعنامه، جنگ را نعمت میدانستند! البته باید اقرار کرد که اگر ملت نقمت جنگ را بر دوش کشید گروهی از نعمت جنگ برخوردار شدند و امروز ثمره آن دزدیها و چپاولها را، ملت با تمام وجود احساس میکند.
به هرحال جنگ به پایان رسید و دهه ی شصت با آن همه کشتار در جبهه ها و زندانها و خیابانها و بیابانها و جنایت علیه بشریت به ویژه در سال ۶۷ کم کم به پایان خود نزدیک میشد. چند ماه بعد عمر آقای خمینی هم تمام شد و مرحله ی جدید آغاز گردید. با تغییر قانون اساسی و محدودتر شدن حقوق ملت وتبدیل ولایت فقیه به ولایت مطلقه ی فقیه، دوره ی به اصطلاح سازندگی به دست هاشمی رفسنجانی آغاز شد. ثروتهای چپاول شده از موقعیت جنگ، افزون و افزونتر شد. وضع معیشت مردم روز به روز بدتر و تورم به اوج خود رسید. دزدی و دروغ و فریب به جایی رسید که حاکمیت لازم دید هر صدای مخالفی خفه شود و سکوتی مرگبار بر همه جا حاکم گردد. ترور و کشتارهای خارج از کشور، دستگیری معترضین (نامه ۹۰ نفر از شخصیتها و دستگیری و شکنجه های آنها) و بالاخره قتلهای زنجیره ای و جولان وزارت اطلاعات جزیی از اتفاقات دوران آقای هاشمی رفسنجانی در سمت رئیس جمهور است. گفته میشود که دهها ترور، انفجار و حوادثی نظیر کشتار میکونوس در این دوره صورت گرفته است. قدرت و ثروت بزرگان و سرداران سپاه و وابستگان به آنها به شیوه های مختلف از قبیل واردات غیرقانونی، قاچاق و دراختیار گرفتن بسیاری از بنادر برخلاف قانون و اندوختن ثروتهای بی حد و حساب از سوی سوداگران و… از نتایج دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی است. از دیگر سو با این پندار که دشمنِ سرسخت (مجاهدین) تار و مار شده اند و دیگر خیالشان از آنها راحت شده به جان دگراندیشان و ناقدین در داخل و خارج کشور افتادند. مهمتر از همه که عوارض آن تا امروز ادامه دارد، قدرت روزافزون سپاه بود که کم کم به همه ی امور مسلط میشد و نظام ولایی و در رأس آن آقای خامنه ای به این امر دامن میزد تا پشتیبانهای محکمی دور و برخود داشته باشد. با پایان دوره ی هشت ساله ی ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی و گسترش فساد و فقر و فحشا مردم چاره ای ندیدند جز اینکه به کاندیدای مورد حمایت آقای خامنه ای رأی ندهند و آقای خاتمی که در هرحال رقیب ناطق نوری و مدعی اصلاحات بود به ریاست جمهوری انتخاب شد. با پیدا شدن روزنه ی بسیار کوچکی در حاکمیت، فجایع دوره ی هیجده ساله ی نظام ولایی تا حدودی برای مردم آشکار شد و کم کم جمع کثیری از مردم متوجه شدند چه بر سر آنها و کشور رفته است. داستان قتلهای زنجیرهای و آنچه در وزارت اطلاعات و دیگر سازمانهای اطلاعاتی موازی میگذشت گوشه هایی از ماجراست. داستان سعید امامی (اسلامی) چه بود؟ داستان شکنجه های همسر او برای اعتراف به وابستگی به صهیونیسم بین المللی چه شد؟ وقتی مسئله ی شکنجه مطرح شد و راقم این سطور در یک یادداشت و آقای رضا علیجانی (در روزنامه آریا که فردای آن روز توقیف شد) به فاجعه ی دهه شصت بویژه سال ۶۷ اشاره کردیم، کمکم شکنجه ها و جنایات نظام ولایی در داخل و خارج زندان تا حدودی روشن شد.
باید باور کنید یک حضرت آیت الله و مرجع تقلید شیعیان جهان و نایب برحق امام زمان هم میتواند راست نگوید و تهمت بزند. برای بسیاری سؤال بود که آیا چنین شخصیتی با آن خصوصیات و القاب میتواند چنین ناراستیهایی که بعدها افشا شد بر زبان جاری کند؟ اگر اعتقاد مردم به چنین افرادی سلب شود آیا بازسازی آن ممکن خواهد بود؟ در این صورت مردم دیگر به چه کسی اعتماد کنند و بپذیرند که اسلام دین راستی و صداقت است؟ وقتی افشاء شد که آقای خمینی حکم قتل زندانیان سیاسی که دوران محکومیت خود را میگذرانند داده است و هزاران زندانی در عرض چند روز حلق آویز شدند دیگر چه کسی اسلامِ رحمت و عدالت و صداقت را باور میکند؟ اگر امروز همه از رواج دروغ و خشونت می نالند، ریشه ی آن را باید در گذشته جستجو کرد.
اما در همین دوران سپاه پاسداران بیش از پیش قدرت گرفت و یک سوال در تمامی این سالها بی پاسخ ماند: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای چه بوجود آمد؟ اگر وظیفه ی سپاه، پاسداری از انقلاب اسلامی است پس باید به این پرسش پاسخ داده شود که انقلاب اسلامی چیست که سپاه باید از آن پاسداری کند. مگر هر انقلابی را از شعارهایش نمی شناسند؟ شعار انقلاب اسلامی چه بود؟ مگر مردم در انقلاب استقلال، آزادی، جمهوریت و اسلامیت را فریاد نمیکردند؟ آیا سپاه در پی تحقق این آرمانهای ملت ایران بوده یا وظیفه سرکوب و شکنجه و کشتار مردم را به عهده گرفته است؟ بسیجِ وابسته به سپاه در دانشگاهها و مدارس و ادارات و بازار چگونه با مردم رفتار کرده و میکند؟ سپاه و بسیج آزادی آفرینند یا آزادی کش؟ مگر سپاه نبود که اسفند سال ۷۹ دهها شخصیت دگراندیش از جمله نویسنده را ماهها در زندان مخوف عشرت آباد و در آن سلولهای یک متر در دو متر زندانی نمود و آن رفتار غیرانسانی را با آنها انجام داد و با چشم بسته آنها را به بازجوییهای شبانه میبرد و از هیچ توهین و تحقیر در مورد اسیران دریغ نکرد؟
مگر بسیاری از آنها با کاسبکاری از جنگ به سرداری نرسیدند و بر همه ی امور اقتصادی و سیاسی مسلط نشدند و ثروتهای کلان و کاخهای فرعونی برای خود و اقوام و فرزندانشان بنا نکردند و شکستن استخوان توده های فقیر مردم را زیر پاهایشان نشنیدند؟ و اگر کسی یا کسانی به این اعمال اعتراض کردند مگر با خون و خشونت با آنها برخورد نشد؟
متأسفانه بسیاری از این رفتارهای زشت و غیرانسانی در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی که ظاهراً برای تغییر آمده بود انجام شد و ادامه یافت.
پس از پایان دوره هشت ساله ریاست جمهوری آقای خاتمی بعد از یک انتخابات پرسروصدا بالاخره آقای خامنه ای تحفه ای به مردم ایران ارزانی داشت که خوانندگان عزیز به کم و کیف آن آگاهند. دوره ای سراسر دروغ و نیرنگ و تزویر و ریا و ادعاهای مسخره مانند ایران آزادترین کشور جهان است، ایران رهبری جهان اسلام را به دست خواهد گرفت، امام زمان وکلا و وزرا را انتخاب کرده و ترّهاتی از این قبیل.
در این دوره بلایی بر سر مردم آورده شد که در سال ۸۸ مردم سر به شورش برداشتند و جنبش سبز با دهها کشته و مجروح و هزاران زندانی سیاسی را شاهد بودیم. بالاخره فقر و فلاکت، دزدی و دروغ و اعتیاد و فحشا به جایی رسید که صدای همه درآمد. درگیری بین حاکمان موجب افشاء آدم کشیها و شکنجه و تجاوزها در زندانها و اختلاسهای چندهزار میلیاردی و دخالت و آتش افروزی در جای جای کشورهای اسلامی و … شد. همه ی این اعمال در زمان ریاست جمهوری کسی صورت گرفت که مورد تأیید حضرت «آقا» بود و این حمایتها تا پایان دوره هشت ساله ی رئیس جمهوری احمدی نژاد ادامه داشت.
ولی وضع چنان آشفته و قابل انفجار شد که کشتیبان را سیاستی دگر آمد و آقای روحانی با ۱۸ میلیون رأی اعلام شده با یک سوم آراء مردمی که حق شرکت در انتخابات داشتند به ریاست جمهوری رسید. فشارهای کمرشکن تحریم ها و انزوای جهانی و نارضایتی روزافزون مردم، مقامات نظام ولایی را وادار کرد تا دست از جاه طلبی هسته ای بردارند و با روی کار آمدن آقای روحانی مقدمات نرمش در برابر قدرتهای غربی آماده شد و نهایتاً توافق نامه ژنو را به امضا برسانند. اما برای مردم این سوال باقی مانده که چرا دهها میلیارد دلار هزینه برای جاه طلبی هسته ای خرج شد؟ آخر اینکار که به قیمت فقر و ورشکستگی اقتصادی مملکت تمام شد چه سودی برای مردم ایران داشت؟
از طرف دیگر متأسفانه نرمش در خارج با نرمش در داخل همراه نبود و در این مدت زندان و حصر و خشونت و اعدام ادامه داشته و معلوم نیست چه زمانی قرار است به حقوق بشر و حقوق مردم ایران احترام گذاشته شود؟
این مرور کوتاه بر تاریخ ۳۵ سال گذشته نشان میدهد که آنچه با شعار «مرگ بر» این و آن آغاز گردید به مرگ خودمان، کشورمان، فرزندان و عزیزانمان ختم شد. یقیناً تمامی آنچه در این سالها گذشته و ظلمها و چپاولهایی که شده روزی باید در دادگاههای عادلانه و علنی که هیئت منصفه ی آن ملت ایران است رسیدگی شود تا مقصران و مجرمان اصلی شناخته شوند. هدف از محاکمات ملی نه انتقامجویی و بازسازی خشونت که تنها با هدف برپایی عدالت باید صورت گیرد، تا در آینده کسی جرأت انجام چنین جنایات و فجایعی را پیدا نکند. بیائیم با تجربه گیری از گذشته دیگر از «مرده باد» کمتر و از «زنده باد» بیشتر استفاده کنیم.
زنده باد آزادی، عدالت و حقیقت
زنده باد آگاهی
زنده باد برابری
زنده باد هشیاری